چند قصه خواندنی از زندگی حضرت محمد (ص) برای بچه ها

به گزارش بوستان گفتگو، قصه زندگی حضرت محمد برای بچه ها آنها را با پیامبر مهربانی ها آشنا می کند. با شنیدن این داستان ها بچه ها شخصیت پیامبر اسلام را دست یافتنی و دوست داشتنی می یابند. در مطلب حاضر داستان های زندگی حضرت محمد مناسب بچه ها آورده شده است.

چند قصه خواندنی از زندگی حضرت محمد (ص) برای بچه ها

خبرنگاران | سرویس فرهنگ و هنر - قصه زندگی حضرت محمد در افزایش آگاهی و همچنین نشاط روحیه بچه ها تأثیر بسیاری دارد. در حین تعریف کردن داستان به آنها بگویید که پیامبر عزیز ما اگرچه از طرف خداوند برای هدایت و هدایت ما آمده بودند، فرقی با مردم عادی نداشتند. تماشای بعضی انیمیشن ها باعث شده شخصیت پیامبر توسط بچه ها غیرواقعی تلقی شود. تعریف کردن داستان های خوب می تواند تصور و درک کودک را اصلاح کند؛ علاوه بر اینکه به آنها درس زندگی بیاموزد. در ادامه زندگینامه پیامبر و پنج داستان کوتاه به شما و بچه ها دلبندتان تقدیم می کنیم.

قصه زندگی حضرت محمد(ص) برای بچه ها

حضرت محمد(ص)، فرزند عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف، در مکه به دنیا آمد.

پدرش عبدالله پیش از ولادتش از دنیا رفته بود.

او شش سال بیشتر نداشت که مادرش آمنه را نیز از دست داد.

تا هشت سالگی پدربزرگش عبدالمطلب سرپرست او بود و پس از مرگ عبدالمطلب در خانه عمویش ابوطالب زندگی کرد.

رفتار و کردار او در خانه ابوطالب، نظر همگان را به سوی خود جلب کرد و دیری نگذشت که مهرش در دل ها جای گرفت.

او برخلافِ بچه هاِ هم سالش که موهایی ژولیده و چشمانی آلوده داشتند، مانند بزرگسالان موهایش را مرتب می کرد و سر و صورتِ خود را تمیز نگه می داشت.

او به چیزهای خوراکی هرگز حریص نبود، بچه ها همسالش، چنان که رسم اطفال است، با دستپاچگی و شتابزدگی غذا می خوردند و گاهی لقمه از دست یکدیگر می ربودند، ولی او به غذای اندک اکتفا و از حرص در غذا خودداری می کرد. در همه احوال، متانت بیش از حدِ سن و سالِ خویش از خود نشان می داد.

بعضی روزها همین که از خواب برمی خواست، به سر چاه زمزم می رفت و از آب آن جرعه ای می نوشید و چون به وقت چاشت به صرف غذا دعوتش می نمودند، می گفت: احساس گرسنگی نمی کنم.

او نه در کودکی و نه در بزرگسالی، هیچ گاه از گرسنگی و تشنگی سخن به زبان نمی آورد.

عموی مهربانش ابوطالب او را همیشه در کنار بستر خود می خوابانید. او گوید: من هرگز کلمه ای دروغ از او نشنیدم و کار ناشایسته و خنده بیجا از او ندیدم.

آن حضرت در سیزده سالگی، ابوطالب را در سفر شام، همراهی کرد. در همین سفر بود که شخصیت، عظمت، بزرگواری و امانتداری خود را نشان داد.

بیست و پنج سال داشت که با خدیجه دختر خویلد ازدواج کرد.

حضرت محمد(صلی الله علیه وآله) در میان مردم مکه به امانتداری و صداقت مشهور گشت تا آنجا که همه، او را محمد امین می خواندند.

در همین سن و سال بود که با نصب حجرالاسود و جلوگیری از فتنه و آشوب قبایلی، کاردانی و تدبیر خویش را ثابت کرد و با شرکت در انجمن جوانمردان مکه (= حلف الفضول) انسان دوستی خود را به اثبات رساند.

پاکی و درستکاری و پرهیز از شرک و بت پرستی و بی اعتنایی به مظاهر دنیوی و اندیشیدن در نظام آفرینش، او را کاملاً از دیگران متمایز ساخته بود.

آن حضرت در چهل سالگی به پیامبری برانگیخته شد و دعوتش تا سه سال مخفیانه بود.

پس از این مدت، به حکم آیه وَ أَنـْذِرْ عَشیرَتَکَ الاَقـْرَبینَ یعنی: خویشاوندان نزدیک خود را هشدار ده!، رسالت خویش را آشکار ساخت و از بستگان خود آغاز کرد و سپس دعوت به توحید و پرهیز از شرک و بت پرستی را به گوشِ مردم رساند.

از همین جا بود که سران قریش، مخالفت با او را آغاز کردند و به آزار آن حضرت پرداختند.

پیامبر در مدت سیزده سال در مکه، با همه آزارها و شکنجه های سرمایه داران مشرک مکه و همدستان آنان، مقاومت کرد و از مواضع الهی خویش هرگز عقب نشینی ننمود.

پس از سیزده سال تبلیغ در مکه، ناچار به هجرت شد.

پس از هجرت به مدینه زمینه نسبتاً مناسبی برای تبلیغ اسلام فراهم شد، هر چند که در طی این ده سال نیز کفار، مشرکان، منافقان و قبایل یهود، مزاحمت های بسیاری برای او ایجاد کردند.

در سال دهم هجرت، پس از انجام مراسم حج و ترک مکه و ابلاغ امامت علی بن ابیطالب(ع) در غدیر خم و اتمام رسالت بزرگ خویش، در بیست و هشت صفر سال یازدهم هجری، رحلت فرمود.

پنج داستان کوتاه از حضرت محمد(ص)

بازی با بچه ها

روزی از روزها پیامبر(ص) برای رفتن به مسجد و خواندن نماز دیر کرده بودند. همه مردم منتظر آمدن ایشان بودند.چون پیامبر هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمی آمدند. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. توی کوچه باریکی پیدایش کردند. دیدند روی زمین نشسته، و با بچه ها بازی می کنند، آن ها دیدند که پیامبر بچه ای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی می کند.

یکی از یاران جلو رفت و به پیامبر گفت: از شما بعید است، نماز دیر شده است بیایید به مسجد برویم.

پیغمبر با خوش رفتاری رو به بچه ها کرد و گفت: شترتان را با چند گردو عوض می کنید؟

بچه ها مقداری را تعیین کردند. پیامبر رو به یارانشان کردند و فرمودند: بروید گردو بیاورید و مرا از این بچه ها بخرید.

بچه ها می خندیدند، و پیامبر هم با آن ها می خندید. پس از آن که یاران پیامبر گردو آوردند. پیامبر گردو ها را به بچه ها دادند و خودشان به مسجد رفتند.

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰

احترام به بچه ها

روزی پیامبر(ص) نشسته بود، امام حسن و امام حسین علیهما السلام وارد شدند. حضرت به احترام آنان از جای برخاست و به انتظار ایستاد. چون بچه ها در راه رفتن ضعیف بودند، لحظاتی چند طول کشید. بدین جهت پیامبر صلی الله علیه و آله به سوی آنان رفت و استقبال کرد. آغوش خود را گشود و هر دو را بر دوش خویش سوار کرد و به راه افتاد و می فرمود: فرزندان عزیز، مرکب شما (یعنی چیزی که بر آن سوار می شوند: مثل اسب یا شتر) چه خوب مرکبی است و شما چه سواران خوبی هستید.

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰

خرما با هسته

روزی پیامبر(ص) و امام علی(ع) نشسته بودند دور هم خرما می خوردند. پیامبر هسته خرماهایش را یواشکی می گذاشت جلوی امام علی(ع). بعد از مدتی پیامبر رو به امام علی(ع) کردند و فرمودند: پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد.

همه نگاه کردند، دیدند جلوی امام علی(ع) از همه بیشتر هسته خرما بود.

امام علی(ع) فرمود: ولی من فکر می کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده.

همه نگاه کردند. جلوی پیامبر(ص) هسته خرمایی نبود. سپس همه خندیدند.

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰

معجزه ای جالب

بت پرستان به پیامبر(ص) گفتند: اگر پیامبری باید معجزه کنی.

پیامبر(ص) فرمود: اگر معجزه کنم آن وقت ایمان می آورید؟

همه گفتند: آری.

پیامبر(ص) فرمود: خب بگویید چه کاری انجام بدهم.

بت پرستان گفتند: اگر می توانی به آن درخت بگو از ریشه کنده شود و این جا بیاید.

سپس پیامبر(ص) به درخت اشاره ای کردند. درخت از زمین کنده شد و روی ریشه هایش حرکت کرد و تا نزد پیامبر دوید و سایه اش را بر سر پیامبر(ص) انداخت.

همه گفتند: بگو تا درخت دو نصف شود.

پیامبر گفتند و همان طور شد.

باز بت پرستان گفتند: حالا دوباره به هم بچسبد.

پیامبر گفتند و همان طور شد.

گفتند: بگو برشود.

پیامبر گفتند و درخت برگشت سر جای اولش.

بت پرستان بدجنس پس از مشاهده این همه از معجزه از پیامبر به جای آن که ایمان بیاورند به پیامبر(ص) گفتند: تو جادوگری!

پیامبر(ص) فرمود: می دانستم ایمان نمی آورید. از الان می بینمتان که در جنگ بدر کشته می شوید و جنازه تان را درون چاه می اندازیم...

و همان طور که پیامبر(ص) فرمودند همه آن ها در جنگ بدر کشته شدند و جنازه شان در چاه انداخته شد.

〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰

قوی ترین مردم کیست؟

روزی جوانان شهر پیامبر سرگرم زورآزمایی و مسابقه وزنه برداری بودند. سنگ بزرگی آنجا بود که که هر کس آن را بلند می کرد از همه قوی تر به شمار می رفت. در این هنگام رسول اکرم(ص) از راه رسیدند و پرسیدند: چه می کنید؟

جوانان پاسخ دادند: داریم زورآزمایی می کنیم. می خواهیم ببینیم کدام یک از ما قوی تر و زورمندتر است.

پیامبر به آن ها فرمودند: میل دارید که من بگویم چه کسی از همه قوی تر و نیرومندتر است؟

همه گفتند: البته، چه از این بهتر که رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.

افراد جمعیت همه منتظر و نگران بودند که رسول اکرم کدام یک را به عنوان قهرمان معرفی خواهد کرد؟

عده ای بودند که هر یک پیش خود فکر می کردند الآن رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفی خواهد کرد.

رسول اکرم(ص) فرمودند: از همه قوی تر و نیرومندتر آن کسی است که اگر از چیزی خوشش آمد، علاقه به آن چیز او را به انجام زشتی ها مجبور نکند و اگر زمانی عصبانی شد خودش را کنترل کند و همیشه حقیقت را بگوید و کلمه ای دروغ یا حرف زشت بر زبان نیاورد.

منبع: setare.com
انتشار: 5 بهمن 1399 بروزرسانی: 5 بهمن 1399 گردآورنده: boostanchat.ir شناسه مطلب: 1492

به "چند قصه خواندنی از زندگی حضرت محمد (ص) برای بچه ها" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "چند قصه خواندنی از زندگی حضرت محمد (ص) برای بچه ها"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید